از دفتر خاطرات یک الاغ(قسمت پایانی)
دانستم که این پیشوای روحانی، ظاهری آراسته ومتقی وباطنی پر گناه دارد. مدتی نگذشت که به تحقیق معلومم شد یکی ازبندگان خبیث و مجرم خداوند است وازاین جهت مصمم شدم روزی اگر بشود اوراچنان که هست به مردم معرفی کنم.تا کمتر فریب آراستگی اشخاص را بخورند.
این آرزو در دل من نماند و خیلی زود صورت پذیرفت: در یکی از روزهای یکشنبه کشیش مخفیانه به مجلس قماری دعوت داشت و برای احتیاط از تقلب یک دسته ورق بازی در جیب نهاده و میخواست پس از تلاوت ادعیه از کلیسا به محل موعود برود. همین که نزدیک رسید دیدم جمعیت مردم گردش را گرفته هریک به طریقی او را تعظیم نموده آمرزش گناهان خویش را از اومی طلبند. دانستم فرصتی که میخواستم به دست آمده است. این بود که یک دفعه روی دو پا بلند شده و او را از روی سر خود به زمین پرتاب کردم و در ضمن بادندان جیبی را که ورقهای بازی در آن بود پاره کردم. که ناگهان در تمام کوچه پراکنده شد و فسق عالم نمای سالوسکار آفتابی و بر ملا گردید. فریاد دشنام و ناسزای مردم بلند شد وآشوبی عجیب راه افتاد ولی صدای نعرهی من در آن میان بر همه تفوق داشت که بازبان خودمان آن پیر سیاه درون را به دشنام یاد می کردم و ندانستم آیا کسی از آن مردم زود باور حرف مرا می فهمد یا نه؟
کلمات کلیدی :